مریضیی
این چند روزه ما اصلاْ حال و روز خوبی نداشتیم . من مریض شده بودم . شب ۵ شنبه بود که مامانم دید خیلی بد دارم نفس می کشم . بدوبدو رفته بابا جونم هم ورداشته آورده منو از خواب ناز بیدار کردن تازه فهمیدن که من چقدر تب دارم! ولی چون خیلی بد نفس می کشیدم مامانم هول کرد و زودی منو بردن بیمارستان پارسیان . ساعت ۴ صبح بود و من از اینکه اونوقت صبح بیدار بودم کلی هیجان زده شده بودم و مریضیم به کلی از یادم رفته بود. تو بغل مامانم نشسته بودم و هر کی از بغلم رد می شد سریع یه چیزی براش تعریف می کردم ! تمام بیمارستان رو هم برا مامان جونم تفسیر کردم . خلاصه بعدش رفتن پیش مامانی تا مامانم و بابام برن تعویض پلاک . این دو سه شبه هم اصلاْ نمی تونم بخوابم. آخه بلد ن...
نویسنده :
مامان مريم
15:03